سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  بازدید امروز: 0  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 10550
 
خاطراتی از دیار تجربه
 
شب امتحان
نویسنده: حسین نقی زاده(سه شنبه 84/10/13 ساعت 3:9 عصر)

 

شب امتحان

قبل از اینکه به مدرسه بیاید از مادرش اجازه گرفته  بود تا بعد از تعطیلی مدرسه به خانه هم کلاسی اش برود تا برای امتحان فردا با هم درس بخوانند . اول کار، مادرش نمی خواست اجازه بدهد ولی بخاطر اصرار زیاد او اجازه داد .

مادر گفت : هر کاری دارید تا ساعت هفت تمامش کنید چون قبل از اینکه بابات به خونه بیاد ، باید خونه باشی.

مریم همینطور که جلوی آینه داشت به خودش می رسید گفت : باشه  قول می دم قبل از اینکه ساعت هشت بشه خونه باشم

 مادر گفت : لازم نکرده خودت بیای من خودم میام دنبالت فقط ساعت هفت آماده باش که نیام  دم در معطل بشم

مریم همینطور که داشت کرم روشن کننده را رو صورتش می مالید گفت : باشه  

مادر نگاهی به او کرد و گفت : تو داری میری مدرسه یا عروسی ؛ مقنعه ات ودرست کن ، چرا مو هات ریختی بیرون

مریم جواب داد: ببین، دوباره گیر دادیا ، تو همش می خوای من مثل امّـلا بگردم ؛ مامان بخدا زمونه عوض شده  دیگه همه همینطوری میگردن

مادر با ناراحتی  گفت : دختره چشم سفید تو می خوای با همین وضع بری خونه مردم  ؛ حالا که اینطوره نمی خواد بری ، از مدر سه یه راست بر می گردی خونه .

مریم هم وقتی که دید قرار ش با همکلاسی اش به هم داره می خوره با دل خوری مو هاشو زیر مقنعه جمع کرد و کوله اش رو انداخت رو شونش  و از خونه اومد بیرون ولی هنوز به سر کوچه نرسیده بود که انگشتش را برد زیر مقنعه و  مقداری از موهاش را کشید  بیرون  .  در مسیر مدرسه کتاب زبانش را باز کرده بود و داشت می خوند و همش دلهره داشت که نکنه امتحان فردا را خراب کنه .

همینطور که داشت راه می رفت موهاش  جلوی  چشماش  را می گرفت و او مجبور می شد که مرتب آنها را به کنار بزنه  کم کم این کار کلافش کرده بود و پیش خودش می گفت : « مریم تو را خدا دست  از این کارا بردار درسِـت رو بخون » چند لحظه ای می گذشت  دوباره  با خودش می گفت : « حتما کاره  خوبی که مد شده » 

 

***************

 

ساعت  ده دقیقه به هفت بود که مریم گفت وای خدا دیرم شد الانه که مامانم بیاد سریع بلند شد  و درحالی که  مشغول پوشیدن مانتوش بود گفت : پریسا جون  واقعاً معذرت می خوام که دست تنهات میگذارمت با این کاغذیی که  ریختیم  رو زمین خونه تون حسابی کثیف شده اگه دیرم نشده بود حتما  کمکت می کردم .

 پریسا  کاغذای چرک نویس را جمع کرد و انها را داخل سطل آشغال اتاقش ریخت  آنقدر کاغذ چرک نویس مصرف کرده بودن که سطل آشغال کامل پر شد . مریم  یه پیچ وتابی به کمرش داد طوری که صدای  استخوانهای ستون فقرات بلند شد  پریسا از این صدا خندش گرفت بعد هم  بهمراه هم  از اتاق بیرون آمدند .

برادر پریسا تازه از دانشگاه برگشته بود و جلوی تلوزیون دراز کشیده بود ،وقتی آنها وارد شدند او بلند شد ونشست و به مریم خوشامد گفت ؛ مریم هم سلام کرد وگوشه دیگه اتاق نشست  و پریسا رفت  تا برای آنها چایی بیارورد

مریم زیر چشمی یک نگاه به برادر پریسا کرد که مشغول تماشای تلوزیون بود .  یک لحظه یاد موهاش که الان بیرون بود افتاد.  دستش را بالا برد و خواست آنها  را زیر مقنعش جمع کند ولی با خودش گفت : نکنه  فکر  کنه  که ما هم ازاین خانواده هایی هستیم که  تازه از شهرستان به تهران اومدیم و هنوز از این عقاید خرافی دست بر نداشتیم ؛ بنا بر این فقط  با دستش  پیشونیش را خاروند  وبعد هم بی تفاوت مشغول خوندن کتاب زبانش شد .

 

                                                  ****************

هنوز چاییش رو نخورده بود که زنگ در به صدا در اومد؛ حتما مادرش بود ، سریع بلند شد و کوله شو برداشت که راه بیفته پریسا گفت : خوب مریم جون چایی تو می خوردی ، چه عجله ایه

ولی او تشکر کرد و بعد از خداحافظی راه  افتاد و در حالی که از پله ها پایین می رفت موهاش رو برد زیر مقنعش

مادرش گفت: « سریع باش که دیر شده الانه که بابات بیاد» . مریم هم از پریسا خداحافظی کرد و بهمراه مادرش راه افتاد   درتمام طول راه او  مشغول خواندن کتاب زبان بود چون امتحان فردا واقعا امتحان سرنوشت سازی بود

مادرش به سرعت حرکت می کرد و از او هم می خواست که دست از مطالعه بردارد و سریعتر حرکت کنه ولی او همچنان به خواندن ادامه می داد تا اینکه به خیابون رسیدند

 

****************

چند لحظه بعد مردم زیادی در وسط خیابون جمع شده بودند و با وجود اینکه راه بندون شده بود و ماشینها مرتب بوق می زدند ولی با این حال صدای دل خراش جیغ یک مادر از وسط جمعیت به گوش می رسید . بله متاسفانه مریم با یک ماشین سواری تصادف کرده بود و وقتی او را به بیمارستان رساندند که دیگر دیر شده بود 

 

مریم  در اثر آن تصادف از دنیا رفت  وتا چهل روزپارچه سیاهی در خانه آنها آویزان بود ومن هر وقت از جلوی در آنها  رد می شدم یک سوال در ذهن من بوجود می آمد که فکر کردن به آن واقعاً من را تکان می داد.

 

بنظر شما  موقعی که مریم داشت جلوی آینه خانه شان آرایش می کرداگر یک نفر به او خبر می داد که امروز قرار است بمیرد باز هم آرایش می کرد. و یا برای اینکه شهرستانی بودن خود را پنهان کند مو هایش را بیرون می گذاشت

ولی مهمترین  مسئله ای  که در ذهن من بود  این بود که آن شب ، شب امتحان واقعی مریم بود چون فردا ی آن روز قرار بود که او به یک عده سوالاتی جواب بدهد البته نه سوالات زبان بلکه سوالهایی که آینده همیشگی او را رقم می زد ولی با وجود این همه اهمیت این امتحان ،  او به اندازه یک امتحان زبان هم به فکر آن نبود.

شاید مریم هم مثل خیلی های دیگه فکر می کرد هنوز جوان است و با مرگ خیلی فاصله دارد .

 

***************

این خاطره را دوستم سامان  که هم محله این دخترخانم بود برای من تعریف کرد بود وکار نوشتن آن از بنده بود  اگربنظرتان  نوشته ام ضعیف است هم از شما وهم از سامان عزیز معذرت می خواهم

 



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
شب امتحان

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
خاطراتی از دیار تجربه
حسین نقی زاده

|| لوگوی وبلاگ من ||
خاطراتی از دیار تجربه

|| اوقات شرعی ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو